فــــــاتــــــــحــــــه !!
ازاتاق خاطراتمـــ
آرام فاتحه ای بخوان...
شاید خدا گذشته امـــ را

ازاتاق خاطراتمـــ
آرام فاتحه ای بخوان...
شاید خدا گذشته امـــ را

بیا تمامش کنیم….
همه چیز را….
که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن….
نگران نباش….
قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد…
اما فراموشم کن…..
بخند… تو که مقصر نبودی…
من این بازی را شروع کردم… خودم هم تمامش میکنم…
میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است….
بیا به هم نرسیم…!!!!!
اگر میدانی در دنیا کسی هست که با دیدنش
رنگ رخســارت تغیـــیر میکنــد،
و صــدای قــلبـت اَبرویــت رابه تــاراج میبــرد،
مــهـم نیــست که او مـال تــو بــاشــد
مــهــم این است که فـــقــط بــــاشـد،
زِندگی کــند،
لــذت ببرد و نــفــس بـــکشـد.....

خوشبختی یعنی …
داشتن کسی که بیـــــــشتر از خودش تــــو رو بخواد و
بیشـــــتر از تــــو هــیــــچــــی نــخوآد

چتر برای چه؟
__________خیــــــــــــــــــال که خیس نمی شود ___________


خجالت را باید کسانی بکشند که نان را از سفره تو دزدیدهاند
و حساب بانکی شان را در کشورهای دیگر پر کردند
خجالت را باید کسانی بکشند
که هر لحظه فریاد عدالت سر می دهند
و غیر از ریا چیزی برای زندگی ندارند
دردهایم را ،
سرسری می خوانی و رد می شوی ....
صبرکن !
اگر راست می گویی،
قلبم را بخوان! ...
مطمئنم
چون قاصدکی
در مسیر دلدادگیم پَرپَر خواهی شد!

کســــی چهـ میـــــداند کهـ
امـــــروز چند بار فــــــرو ریختمــ
از دیدن کســــی کهـ
تنهــــــا لباسشـ شبیهـ تــــــــو بود...

فقط برای خودم هستم...
من!!!!!
چه دو حرفیه وسوسه انگیزی است... این من!!
نه زیبایم ، نه مهربانم..
نه عاشق و نه محتاج نگاهیــــ.....!
فراری از دختران آهن پرست و پسران مانکن پرست...
فقط برای خودم هستم... خوده خودم ! مال خودم ! صبورم و عجول ...
سنگیـــن ... سرگردان ... مغرور ... قانع ...
با یـــک یچیــدگی ساده و مقداری بی حوصلگیـــ زیاد !!!
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ، هیـــــــچ ندارم....
راهــــت را بگیــــر و بــــــــرو
حوالــــی مـــــــــآ توقف ممنــــوع اســـت

آنکه می رود فقط می رود ولی آنکه می ماند درد می کشد ، غصه
می خورد ، بغض می کند ، اشک می ریزد و تمام اینها روحش را به
آتش می کشد و در انتظار بازگشت کسی که هرگز باز نخواهد گشت
آرام آرام خاکستر می شود …

ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ, ﺣﺬﻑ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...
ﻋﺎﺩﺗﻬﺎ ﺭﺍ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ . ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ . ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ
ﯾﮏ ﮐﺎﻏﺬِ ﺳﻔﯿﺪ ...
ﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﺎﻡِ ﺧﺪﺍ !
ﯾﮏ ﻧﻘﻄﻪ ﺳﺮِ ﺧﻂ
ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺍﯼِ ﺧﻮﺩﺕ
ﺑﺮﺍﯼِ ﺩﻟﺖ
ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﯽ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ
ﺑﺮﺍﯼِ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩﻥ .. ﺁﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻥ
ﺑﺮﺍﯼِ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ
ﺑﺮﺍﯼِ ﺧﻮﺩﺕ
ﻣﯽ ﺭﻭﯼ
و
ﭘﺸﺖِ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ..

نبودن هایت آنقدر زیاد شده اند
که هر رهگذری را شبیه تو می بینم !!
نمی دانم غریبه ها ” تــــــــــــــــــــو ” شده اند
یا تو ” غریبـــــــــــــــــــــــــــه ” ؟؟!!

میکــــشم
انـــتــظـــــ ـار را میـگویـم
تا آن روزیــ ـ که بیایی
فقط!
دیر نکن . .
مـــن بی صبـرانــه
میکشمـــــ !

خدایا:
کودکان گل فروش را می بینی؟
مردان خانه به دوش....
دخترکان تن فروش....
مادران سیاه پوش....
واعظان دین فروش....
پسران کلیه فروش....
زبان های عشق فروش....
انسان های آدم فروش....
همه را می بینی؟
میخواهم یک تکه آسمان کنلگی بخرم
زمینت دیگر بوی زندگی نمی دهد...!
=================================

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كا سه اشك چشمش روی گونه خالی شد . .

بــــی قـــرارم امروز ...
دلــــم آغـ ـ ـ ــوشـ ـ ـت را مــیخـواهــد
تـــا در آن آرام و آرام
گـــوش کــنم به صـــدای قــ ـ ــلـبـ ـ ـت
و زنـــدگــی کـنـــم
در هــــوای نـ ـ ـفــسـ ـ ـهــ ـ ـ ـایـــت
و عــ ـــ ــاشـ ـــ ــق تــر شـــوم
و نــفــس هـــایـم بـه شــمـاره بــیـفـتـند
و بــیـقــرار تــر شــوم...
دلــم مــیخــواهــد
بـــاز
تـــ ـ ـ ـ ـــو بـاشـــی
و مــ ـ ـ ـ ـــن...

میخوآهم برآیـت تَنهــــایی رآ مَعنــی کنمـ !
در سآحِلــ کنار دریــآ ایستاده ای , هوای سَرد, صدای مـُـوج
اِنتــــظار اِنتــــــظار اِنتظـار....
بـــِ خودَتـ می آیی...
یادت می آید نه کَســـی استـــ که از پُشتــ بـَغلتــ کُند
نـَ دَستیــ که شانــــه هایتــ رآ بـگیرد
نـَ صِدآیــیـ که قشنــگــ تـَر از صدآی دریــــآ بآشـد..!.
اِسـمـ ایـن تـَنـهــآیـیــ اَستــ

ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﯼ " ﭼﺮﺍ Sms ﺩﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯼ ؟"
" ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺻﻦ ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﺕ ﺭﻭ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ
ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪﺵ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ "
ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﺮﺳﯽ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺗﺎ ﺩﯾﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﭼﺖ ﮐﻨﯽ
ﯾﻪ ﺷﺎﺭﮊ ﺩﻭ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﮐﻢِ ﮐﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﻭﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ، ﭼﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ، ﺭﺍﺣﺖ
ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻨﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﮕﻪ "ﻓﻼﻧﯽ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟"
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺍﻧﻘﺪ "ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺖ " ﻭﺍﺳﺖ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ
ﺟﺎﯼِ ﺧﺎﻟﯽِ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺣﺲ ﻧﻤﯿﺸﻪ ...

رفت؟!
به سلامت...
من خدا نیستم بگویم:
صدبار اگر توبه شکستی بازآی
آنکه رفت،به حرمت آنچه با خود برد
حق بازگشت ندارد
رفتنش مردانه نبود
لااقل مرد باشد برنگردد
خط زدن بر من،پایان من نیست
آغاز بی لیاقتی اوست ..!

walk with me in love
عاشقانه همراه من گام بردار
Talk to me about
به من از آن بگو
what you cannot say to others
كه توان گفتنتش را به ديگری نداری
Laugh with me
با من بخند
even when you feel silly
حتی آنگاه كه احساس حماقت ميكنی
Cry with me
با من گريه كن
when you are most upset
آنگاه كه در اوج پريشانی هستی
Share with me all the beautiful things in life
تمام زيباييهای زندگی را با من شريك باش
Fight with me
در كنار من
against all the ugly things in life
با تمام زشتی های زندگی ستيز كن
Create with dreams to follow me
با من روياهايی را بيافرين تا به دنبال آنها برويم
Have fun with in whatever we do me
در شادی هرچه ميكنم شريك باش
Work with me towards common goals
برای رسيدن به آرزوهایمان ياری ام كن
...Walk with me throughout life
بيا با هم گام برداريم در تمام زندگي ...
بــــــــــه سلامتــــی تو
تویی که این مـــــتنو میخونی ...... !
تویی که دلت شکــــــست
ولی مرام داشــــتی،
تنها موندی.....
اما معـــــــرفت داشتی...... !
تو دختری که تو این روزای ســــخت
از خیلی از نامردای مـــرد نما
مقــــاومتری و محکمــــتری.... !!
تو پسری که تو این روزای ســـــــخت
از خیلی زن نمـــــا های ســــنگدل
با احساس ترى و لطیــــــــــف تری
ســـــلامتی همـــــه مــــا !!!
کـــه با ایـــن دنیــا کنــــــــــــــــار میایـــم....

تنهایی این نیست که هیچکس اطرافت نباشه!
این نیست که با کسی دوست نباشی!
این نیست که آدمی گوشه گیر و منزوی باشی!
این نیست که کسی باهات حرف نزنه!
این نیست که هیچوقت نتونی خوشحال باشی!
این نیست که کسی دوستت نداشته باشه! تنهایی، یه حس درونیه!
تنهایی یعنی "هیچکس نمیفهمه حالت بده ...
خدایــــــــــــا التمـــــــــــاست مــــــی کنـــــــــم
همــــــه دنیــــــــــایـــــــت ارزانــــــــــیِ دیگــــــــــــران !
ولــــــــــــــــی …
آنــکـــــــــــه دنـیــــــــــایِ من اســــــــــت …
مـــــــــــــــــــــالِ دیــگـــــــــــری نبــــــــــاشـــد …
توی این روزهای دلتنگی
دارم هر لحظه میبارم
دوتا عاشق که مبینم
سریع چشمانم رو می بندم
چرا هر روز ساعت ها به عکست خیره میمونم؟؟؟

گریه هر شب من شده عادت تنهایی
عشق تو,تو دل من شده باعث رسوایی
وای از تنهایـــــــــــی
قلب دیوونه من هنوزم دوست داره
همدم گریه من شب و این درو دیواره
از من که گذشت
اما
اگر باز در سرت هوای خداحافظی داشتی
از همان ابتدا
سلامی
نکن.........

بعضى وقتا کنار آتیش که مى شینم تازه میفهمم چقدر سردمه
آخه آتیشواحساس نمیکنم
دیگه نمى سوزونتم
دیگه حتى گرمَمَم نمیکنه
بعد با خودم میگم اگه اینقدر سردمه ،پس چرا احساس سرما نمیکنم؟
چرا نمیلرزم؟
بعدش یه صدایى مى پیچه تو سرم
شاید اصلاً سردم نیست
شاید خیلى گرممه
شاید اینقدر گرممه که آتیشم برام سرده
ولى نه...
تازگیا یه چیزى فهمیدم
فهمیدم نه سردمه نه گرممه
مشکل اینه که سرما و گرما رو حس نمیکنم
آخِى...
دلم واسه خودم میسوزه
بیچاره خودم
خیلى وقته مُردم
فقط هنوز باورش نکردم

آن روزهای شاد ، آن روزهایی که تنها دغدغه ما دوری چند ساعته از هم بود، آن روزهایی که با همدیگر تا طلوع صبح صحبتها میکردیم ، آن روزهایی که سر مسائل کوچک دعوا میکردیم و آن روزهایی برای دیدن هم ساعتها به ساعت خیره میشدیم تا لحظه دیدارمان برسد. آره آن روزها گذشت...
و روزهای تازه ای جایگزین لحظات شیرین و بی نظیر شدند ، روزهایی که دیگر نه رمق دیدن ساعت را دارم و نه بهانه ای تا طلوع خورشید بیدار ماندن.
تنها ماندم ، در میان این تنگنای احساسات نابود کننده پاییزی ،تنها ماندم و هر لحظه در باتلاقی درونش افتاده ام پائین تر میروم و نه دستی برای نجات و نه کسی برای شنیدن صدای کمک.در پیچ و خم درگیری در این باتلاق یک چیز دلم را خوش کرده و آن داشتن امید برای شنیدن صدای کمک من توسط تو است. هه، میدانم حتی این امید هم یکی از احساسات نابودکننده پاییزی است و من چه دلخوش کرده ام به شنیدن صدایم.
